تولدی دیگر



دلم فریاد میخواهد ، پشت همین پنجره ، مانده ام تنها با خیالم

در حال رفتن مرا نمیدید، وقتی درد دل میکردم ، نمیشنید

وقتی اشک میریختم چشمانش را میبست ، به پای دردهایم نمینشست

دلم یک خیال راحت میخواهد، در کنج همین اتاق ، مانده ام در کنار همین چراغ

وقتی سهم من از با تو بودن تنهاییست ، پس چه سود دارد اشک ریختن برایت؟

تو نفهمیدی چه در دلم بود، و برای من چه بودی،وقتی شبها از فکر تو نمیخوابیدم تو کجا بودی؟

تا بوده ، همین بوده ، سهم من از عشق تو فریادی بوده که مدتهاست

در پشت حنجره ام اسیر است

نمیدانم درونش چیست. نمیدانم!


آخرین مطالب
آخرین جستجو ها